یادم فراموش  ...



از سروهای خسته

از حافظه ای آمده ام

که نامش فراموشیست

فراموش می کنم

نه

فراموش کرده ام

این تلقین را 

در چمبره هزاره های لحظه به لحظه ی زندگی

ناکامی ها

دردها

عصیانها وتسلیم ها 

تو

او

آنها

همه خط خوردند

من را چه کسی خط می زند  !


تو فقط یک بیراهه بودی  !



خاکستری خاکستری می شوم امشب 

چقدر سنگ می بارد 

وقتی دست هایم

بی تو سرد می شود

تویی که نمیدانم کجایی

در کدام جغرافیا از این خاک انتظارت را می کشم 

شاید وقتی ترا پیدا کنم 

به تو بگویم 

تو فقط یک بیراهه بودی 

هیچگاه مقصد نبودی

در بازی مترسک و کلاغ 

این تو بودی که سیاه پوشیده بودی

و هیبت پوشالی من   !

 شاید 

روزی کنار همین روزهای فرسوده شدنم 

 قامتی بیافراشم

 با همین عصایی که سزاوارم نبود

اما نه 

 تو هیچوقت نبودی

 همیشه کنار دلواپسی و دلتنگی هایم 

 فقط یک علامت بودی 

                      !



 

از پشت پلک ها بیا

جایی که هیچکس خواب هم نمی بیند

 آنجا که همه به پایان می رسند

من آغاز می شوم