کاش میان آن قاب طلوع کنی ...

ما هر دو
چهارگوشه هم را برده ایم
من چهار گوشه ات را در یک قاب عکس دارم
اما تو
چهارگوشه ی دلم را بی هیچ قابی برده ای
کدامیک بُرد کرده ایم !

ما هر دو
چهارگوشه هم را برده ایم
من چهار گوشه ات را در یک قاب عکس دارم
اما تو
چهارگوشه ی دلم را بی هیچ قابی برده ای
کدامیک بُرد کرده ایم !
این روزها
دستهایم می خزند
در جیب هایم
تا تنها نباشند
من و قدم های کوتاهم
این خیابان بلند
قرارست تا کجا طی شویم !
و تقویمی که یکبار دیگر
بی لبخند بسته شد
نزدیکتر بیا
آغوشم دلتنگ شده
نگو بهارست
به حالِ دلتنگی چه فرقی می کند
بهار باشد یا زمستان !
مردد مانده بودم
پشت پنجره
سرانگشتانم شیارهای پرده را لمس می کرد
حس مبهم درونم
نه به هیجان می آورد نه مرا تمام می کرد
گفت می رود برای همیشه
اما کلید را با خودش برده بود
رفت اما نگفت
منتظر بمانم یا نه
زنگی گوشم را می نواخت
خاطره ای که نمی خواستم نه آغاز باشد نه پایان
قرار است فردا روز دیگری باشد
میدانم
گنجشک ها دوباره تخم می گذارند
و جیک جیک شان
مثل زایش یک انتظار
دوباره مرا به پشت پنجره می کشاند
شاید
فردا مسافری از راه برسد
که شبیه تو باشد
مچاله شده ام
میان مُشتی کاغذ مچاله
تو می گذری
پشت پا می زنی به آنها
من می مانم
و شعرهایی که هنوز بدهکار تو اند ...
بگذار
سراغ ات را از آیه ها بگیرم
جای تو
مقدس ترین جای دنیاست