بیست و چهارم آذر ماه

 

 

 

آذرمه ست زمستان دل منست

 

نمی دانستم این مه

 

چو نامش آذری بر دلم می نشاند 

 

 

 

 

زمینم بایر است
 
باغهای گیلاس در من خشکیده اند 
 
سالهاست هیچ باغبانی عبور نکرده
 
به آب و خاک
 
سوگند  ...



 

 

 

تو مرا

 

به یاد شب های دریا

                         ،،،

هیزم های نیمه سوخته می اندازی

 

به یاد تبسمی که

 

در نهایت بی کسی به آدم هدیه می شود

 

مثل یک واژه ی بی تعارف,مهربانی

 

در خشکی های لب های این قبیله

 

این ها شعر نیستند

اینها

دلواپسی های فردای بی تو بودن است

 

 

 

 

 

 

 

 

          این زمستان هم می گذرد

 

                     مثل تمام بهارانی که گذشت  ...

 

 

 

 

 

غافل نشدم

باور کن

روزها و شب ها را

ماههاست که می شمارم

تا شاید مثل آن روزها که چشم می گذاشتم

ترا پیدا کنم

اما هر چه می گردم نیستی

دیگر ترا ندارم

تو آنجا

در خاک تبدار جنوب خفته ای

من اینجا

خطه ی سرد و بی عاطفه

انتظار می کشم

شاید به خوابم بیایی 

دلم برایت تنگ شده

آب و آیینه

موهای سپید

چشم های ماسیده بر در 

گواه است