خدایا !
چرایش را نمی دانم
اما کمی با من مدارا کن
فرصت زیادی نمی خواهم
خدایا !
چرایش را نمی دانم
اما کمی با من مدارا کن
فرصت زیادی نمی خواهم
فقط یک پک
یک پک سیگار عمیق
لب هایم تشنه ست
به جان یک اشتیاق ...
من و عصایم
این روزها دلمان
هوای یک باران پاییزی را کرده
و یک سنگفرش مهربون
...
تمام دردهایم نخ نما شده اند
نه رفو می شوند
نه گسسته
قیچی ات را بیاور ...
قرار ما این نبود
که حتی به خوابم هم نیایی
گاهی به دیدنم بیا
خواب
تنها پناه من
برای گریز از غم ات شده
آسان نبود
دیدن سَرت بر بالین سنگی
مُهرنماز
عبادتهای شبانه ات را
در دست بی جان ات قرار دادند
و آیه ای از مهربانی های خدا را
کاش اینها همه کابوس بود
کاش خدا ...
رفتن ات را
یک سپیده عقب می انداخت
تا من ....
ملامتم می کنند
چرا برایت می گریم
می گویند
تو بزرگ شده ای از بزرگ هم بزرگتر
پیر شده ای ...
نمی دانند نه نمی دانند
از کودکی هایم بیشتر به تو نیاز دارم
دوباره دلتنگت شدم
همیشه دلتنگت هستم
کاش می توانستم
دلم را با تن ات به خاک بسپارم
تا سرد شود
به آب و آیینه
به قرآن متوسل شدم
امانشد
ترا سوگند مادر ... !
دیگر آرامم نمی کند
دعایم نکنید ....