یک سال گذشت ...
حال غریبی دارم
دلم برای آفتاب تنگ شده
برای خانه مان
برای یک فنجان چای رفاقت
برای آغوش مادرم
برای فرصت هایی که از دست دادم
و تمام دریغ ها
دلم بی مقیاس
هوایت را کرده
یک سال گذشت
اما خوب میدانی
که نگذشت !
لحظه ها یم ساکت و صامت
در قاب عکس ات ایستاده اند
آمدم همان خانه
کنج اتاق چمبره زدم
منتظرت بودم تا بیایی
صدایم کنی
اما هیچکس نیامد
نیامد ...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 2:21 توسط سیمین شیرالی
|