حال غریبی دارم

دلم برای آفتاب تنگ شده

برای خانه مان

برای یک فنجان چای رفاقت 

برای آغوش مادرم

برای  فرصت هایی که از دست دادم

و تمام دریغ ها

دلم بی مقیاس

هوایت را کرده 

یک سال گذشت

اما خوب میدانی

که نگذشت     !

لحظه ها یم ساکت و صامت

در قاب عکس ات ایستاده اند

آمدم همان خانه

کنج اتاق چمبره زدم

منتظرت بودم تا بیایی

صدایم کنی

اما هیچکس نیامد

                    نیامد  ...