روح عریان !
والاهه هیچی ... !
عریان شده ام
میان مُشتی حس ناموازی
حالا نمیدانم
باید از احساسم بگریزم
یا از چشم ها !
والاهه هیچی ... !
عریان شده ام
میان مُشتی حس ناموازی
حالا نمیدانم
باید از احساسم بگریزم
یا از چشم ها !
ساعت از اضطراب من گذشته بود !
درز پنجره باز
سرمای لطیف بهاری
شانه های لختم را
وسوسه یک معاشقه می کند
من پر بودم از یک ورق خالی
برای همین امشب
که وسوسه های تکراری ام را مرور کند
ساعت از اضطراب من گذشته بود !
دلهره ای تیز
مثل استکان لب شکسته
انگیزه هایم را سر بریده بود
برخیز سیمین !
از این سرگردانی مبهم
بگو از کدام سوی
گره بگشایم
خطوط پیشانی ات را
که اینگونه در هم پیچیده ای ...
به الفبای تو می اندیشم
که چگونه حروف نامم
در وسعت ذهن ات
از قلم افتاده ست
برس به فاصله انگشتانم
که جا مانده اند
از من
در تحریر تنهایی ام ...
بوی خاک
بوی باران
بوی عشق بود
که مرا به خاک خاکسار کشاند
و گریز از خویش بود
که مرا در غربت پابرجا می کرد