چمدانی در دستم

تندیسی بر دوشم

در را باز می کنم

صدای جیرجیر دَر

درگوش اهالی اتاق می پیچد

جایی برای نشستن نیست

تکیه می زنم

       بر تیرک اتاق ...

گویی تک تک یاخته هایم

زوایای اتاق مرا مرور می کند

چشمِ دریغ نگاشت ها

بر دیوار پر از اشک می شود

دست هایم می لرزد

چمدان را باز می کنم

باید ببندم و بروم 

اما

  هیچ نیست ...

     جز مشتی واژه

        که هم سربار

         هم تسکین بوده اند

 بر

 دلم ...

می بندم و می روم

                      خالی   !

 

 

سیمین شیرالی